آشکار کردن. واضح کردن. هویدا ساختن. عیان کردن: جام فرعونی خبر ده تا کجاست کآتش موسی عیان بنمود صبح. خاقانی. حور شود دست بریده چو من یوسف خاطر بنمایم عیان. خاقانی. سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب کآتش مرگ عیان خواهد نمود. خاقانی. و رجوع به عیان کردن شود
آشکار کردن. واضح کردن. هویدا ساختن. عیان کردن: جام فرعونی خبر ده تا کجاست کآتش موسی عیان بنمود صبح. خاقانی. حور شود دست بریده چو من یوسف خاطر بنمایم عیان. خاقانی. سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب کآتش مرگ عیان خواهد نمود. خاقانی. و رجوع به عیان کردن شود
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
ناگوار افتادن. ناگوار آمدن. دشوار افتادن، گران آمدن گفتاری به کسی. برخوردن به او: مهر فیروز گفت که اگر بر تو گران نیاید مرابدان مقام شما توانی برد. (تاریخ طبرستان ص 68). یکی عیب است اگر ناید گرانت که بویی در نمک دارد دهانت. نظامی. که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند و بر ما گران آمد. (گلستان سعدی). مرا که پروردۀ نعمت این خاندانم این سخن گران آمد. (گلستان سعدی)
ناگوار افتادن. ناگوار آمدن. دشوار افتادن، گران آمدن گفتاری به کسی. برخوردن به او: مهر فیروز گفت که اگر بر تو گران نیاید مرابدان مقام شما توانی برد. (تاریخ طبرستان ص 68). یکی عیب است اگر ناید گرانت که بویی در نمک دارد دهانت. نظامی. که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند و بر ما گران آمد. (گلستان سعدی). مرا که پروردۀ نعمت این خاندانم این سخن گران آمد. (گلستان سعدی)
خسارت و ضرر رسیدن: زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. ز بد کردن آید به حاصل زیان اگر بد کنی غم بری از جهان. فردوسی. مایه عشق تست چون او حاصل است شاید ار عمری زیان می آیدم. خاقانی. ، آسیب و گزند رسیدن: گذشتن زسوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نیامد زیان. فردوسی. ببین تا کدام است از ایرانیان نباید که آید به جانش زیان. فردوسی. به نامه گفت ویسا نیک دانی که چند آیدمرا از تو زیانی. (ویس و رامین). چو من برگردم از پیشت بدانی کزین تندی ترا آید زیانی. (ویس و رامین). کنون بر خویشتن کن مهربانی برو تا بر تنت ناید زیانی. (ویس و رامین). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود. - بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً). - ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
خسارت و ضرر رسیدن: زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. ز بد کردن آید به حاصل زیان اگر بد کنی غم بری از جهان. فردوسی. مایه عشق تست چون او حاصل است شاید ار عمری زیان می آیدم. خاقانی. ، آسیب و گزند رسیدن: گذشتن زسوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نیامد زیان. فردوسی. ببین تا کدام است از ایرانیان نباید که آید به جانش زیان. فردوسی. به نامه گفت ویسا نیک دانی که چند آیدمرا از تو زیانی. (ویس و رامین). چو من برگردم از پیشت بدانی کزین تندی ترا آید زیانی. (ویس و رامین). کنون بر خویشتن کن مهربانی برو تا بر تنت ناید زیانی. (ویس و رامین). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود. - بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً). - ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
آشکار کردن. برملا ساختن. واضح گرداندن. هویدا کردن. مشهور ساختن: وز میی کآسمان پیالۀ اوست آفتابی عیان کنید امروز. خاقانی. مهره آورد از سر افعی برون در سر ماهی عیان کرد آفتاب. خاقانی. گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر خلایقی دگر از نو عیان کند خلاق. خاقانی. شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز. سعدی. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. غمش عیان نکنم ترسم از زبان خلایق چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد. یوسفی جرباذقانی (از آنندراج)
آشکار کردن. برملا ساختن. واضح گرداندن. هویدا کردن. مشهور ساختن: وز میی کآسمان پیالۀ اوست آفتابی عیان کنید امروز. خاقانی. مهره آورد از سر افعی برون در سر ماهی عیان کرد آفتاب. خاقانی. گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر خلایقی دگر از نو عیان کند خلاق. خاقانی. شکسته دل آمد برِ خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز. سعدی. گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من. حافظ. غمش عیان نکنم ترسم از زبان خلایق چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد. یوسفی جرباذقانی (از آنندراج)
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی). ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی. حافظ. ، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)
زله شدن. سته شدن. مانده شدن. (ناظم الاطباء). به تنگ آمدن. به ستوه آمدن: قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده. (گلستان سعدی). ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآیی. حافظ. ، از اسبان یکصد و زائد از آن. (منتهی الارب). یکصد و زیاده از سواران. (ناظم الاطباء)